سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند به موسی علیه السلام وحی کرد : «نعمت هایم را به خلقم یادآوری کن، به آنان نیکی نما و مرا محبوبشان گردان که آنان، جز کسی را که به آنان نیکی نموده است، دوست نمی دارند».غایت آرزوی دوستداران [إرشاد القلوب]
یا بنت الحسین (ع)
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» یا حسین

زعفر جنی در کربلا

در هنگامی که واقعه جانسوزکربلا درحال وقوع بود ، زعفر جنی که رئیس شیعیان جن بود در بئرالعلم ، برای خود مجلس عروسی مهیا کرده بود وبزرگان طایفه جن رادعوت نموده ، خودش بر تخت شادی وعیش نشسته بود . در همین حال بود که ناگهان متوجه شد از زیر تختش صدای گریه وزاری می آید ، زعفر گفت چه کسی است که دراین موقع شادی گریه می کند ؟! دراین هنگام دو جن حاضر شدند .زعفر از انها سبب گریه شان را پرسید .آنها گفتند :ای امیر ! چون شما ما را به فلان شهر فرستادی ، درحین رفتن به آن جا ، عبورمان به شط فرات که عرب آنجا را نینوا میگوید افتاد . دیدیم درآنجا لشکر زیادی جمع شده ومشغول جنگ هستند . چون نزدیک آن دو لشکر شدیم دیدیم میان معرکه جنگ حسین بن علی علیه السلام پسر آن آقای بزرگواری که ما را مسلمان کرده بود ، یکه وتنها ایستاده ویاران و انصارش همه کشته شده اند . خود آن بزرگوار غریب و تنها تکیه بر نیزه بی کسی داده ونظر به یمین و نصارمینمود ومی فرمود : آیا نصرت کنده ای نیست که ما را نصرت دهد ؟! آیا یاوری نیست که ما را یاری کند ؟! ونیز شنیدیم که اهل و عیال آن بزرگوار صدای العطش بلند کرده بودند .چون این واقعه را مشاهده کردیم فورا خود را به بئر ذات العلم رساندیم تا شما را خبر کنیم که الآن پسر پیغمبر را به شهادت می رسانند. زعفر تا این سخن را شنید تاج شاهی از سر ش بر داشت ولباس دامادی را از تن بیرون آورد وطوایف جن را حربه های آتشین برداشت وهمگی با عجله به طرف کربلا حرکت کردند . خود زعفر می گوید :وقتی ما وارد کربلا شدیم دیدیم چهار فرسخ درچهار فرسخ را لشکر دشمن فرا گرفته است و همچنین صفوف ملایکه زیادی را دیدیم . ملک منصور با چندین هزارملک دیگر از یک طرف ، ملک نصر با چندین هزارملک ازطرف دیگر. میکائیل با چندین هزار ملک در آن طرف و در یک طرف دیگر جبرییل با هزار ملک وهمچنین در طرفی ملک اسرافیل ، ملک ریاح ، ملک بخار ، ملک جبال، ملک دوزخ ، ملک عذاب هرکدام با لشکریان خود منتظر اجازه هستند . همچنین ارواح یکصد وبیست و چهار هزار پیغمبر از آدم تا خاتم همه صف کشیده ، مات ومتحیر مانده اند . خاتم انبیا ، آغوش گشوده و به امام حسین علیه السلام می فرمود : (( ولدی العجل العجل انا مشتاقون )). (یعنی پسرم ! عجله کن ! به درستی که مشتاق تو هستیم ). خامس آل عبا یکه وتنها در میان میدان با زخم ها وجراحات فراوان ، پیشانی شکسته ، سرش مجروح ، سینه اش سوزان و با دیده ای گریان ایستاده بود و هر نفسی که می کشید خون از حلقه های زره می جوشید ولی اصلا اعتنایی به هیچ یک از ملائکه نمی نمود . مرا هم کسی راه نمی داد که خدمت ان حضرت برسم . همانطور که از دور نظاره می کردم و درکار آن حضرت حیران بودم ناگهان دیدم آقا امام حسین علیه السلام سر غربت از نیزه بی کسی بلند کرد و با گوشه چشم به من نگاه کرد و اشاره ای فرمود که : ای زعفر ! بیا. دراین هنگام همه ملایکه به سوی من نگاه کردند و به من راه دادند . من هم خود را به خدمت آن حضرت رساندم و عرض کردم : من با سی و شش هزار جن برای یاری شما آمده ام . حضرت فرمود : ای زعفر زحمت کشیدی ! خدا ورسولش ازتو راضی باشد .خدمت تو قبول درگاه باشد ولی راضی به زحمت شما نیستم ، برگردید . عرض کردم:قربانت شوم چرا اجازه نمی فرمایید؟! حضرت فرمود :شما آنهارا می بینید ولی آنها شما را نمی بینند واین از مروت دور است . عرض کردم : اجازه بفرمایید همه شبیه انسان شویم که دراین صورت اگر کشته شویم درراه رضای خدا کشته شده ایم . حضرت فرمود : زعفر ! اصلا مایل به زندگی نیستم و آرزوی لقای پروردگار را دارم . شما به جای خود برگردید وبه جای نصرت و یاری من ، برای من گریه وعزاداری کنید که اشک عزاداری برای من مرحم زخم های من است . من به امر امام حسین علیه السلام مایوسانه برگشتم و اسباب عزا را فراهم نمودیم . مادرم به من گفت : پسرم چه می کنی ؟کجا رفتی که این طورناراحت برگشتی ؟! گفتم : مادر پسران پدری که مارا مسلمان کرد حالش در کربلا چنین وچنان است . من رفتم تا یاریش کنم اما آن حضرت اجازه نفرمود . چون امر امام واجب بود برگشتم . مادرم چون سخنان مرا شنید گفت : ای فرزند تو را عاق می کنم ، من فردای قیامت در جواب مادرش فاطمه سلام الله علیها چه بگویم ؟ زعفر گفت : مادر من خیلی آرزو داشتم که جانم را فدای آن حضرت کنم ولی ایشان اجازه نفرمود. مادر گفت : بیا برویم ، من همراه تو می آیم و دامنش را می گیرم و التماس می کنم شاید اجازه دهد که تو در رکابش شهید بشوی . پس مادرم از پیش ومن با لشکریان از عقب ، به طرف کربلا حرکت کردیم .چون به آنجا رسیدیم از لشکرصدای تکبیر شنیدیم و چون نگاه کردیم دیدیم سر آقا امام حسین علیه السلام بالای نیزه است ودودو آتش از خیام حرم حسین علیه السلام بلند می باشد. مادرم خدمت حضرت سجاد علیه السلام رسید و اجازه خواست تا با دشمنان آنان جنگ کند ولی ایشان اجازه نداد ولی فرمود : در این سفر همراه ما باشید ودر شب ها اطفال ما را در بالای شتران نگه دارید. پس آنان اطاعت کردند و تا شهر شام با اسرا بودند تا این که حضرت آنها را مرخص نمود .
برگرفته از کتاب : عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام حسین علیه السلام ، ص 95 ، نقل از ریاض القدس


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مهدی ( دوشنبه 85/10/25 :: ساعت 11:2 صبح )
»» 1

 

 

 

((شهید بزرگوار حاج عبدالمجید سلیمانی))



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مهدی ( یکشنبه 85/10/24 :: ساعت 6:40 عصر )
»» یا مهدی

اللهم صل علی محمد وآل محمد(ص)



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مهدی ( یکشنبه 85/10/24 :: ساعت 6:33 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

یا حسین
1
یا مهدی

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 2972
» درباره من

یا بنت الحسین (ع)

» فهرست موضوعی یادداشت ها
سایتهای کمکی[5] .
» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» طراح قالب